سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سبکبالان
قالب وبلاگ

 


 

همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی می گوید: روزی به بنیاد شهید بابل مراجعه کردم تا موضوع حضور فرزندانم را در اردوی فرهنگی ورزشی پیگیری نمایم.

یکی از خواهران کارمند بنیاد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی هستید؟

- بله.

- روزی در محل کارم با عکس شهیدی که زیر شیشه ی میزم بود شروع کردم به صحبت کردن که: با این که داریم این همه کار و زحمت برای خانواده ی شما می کشیم، شما هم مشکل ما را حل کنید، به دادمان برسید. همان شب خواب دیدم در منطقه ای هستم که کوه داشت و من خیلی می ترسیدم. در همین حین شهید ایمانی آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشکلی داشتید. با خودم گفتم خدایا! این همان کسی است که تصویرش زیر شیشه ی میزم هست. او یک غریبه است من چطور مشکلم را به او بگویم؟ در همین فکر بودم که گفت: خانم محترم! نیاز به مطرح کردن نیست. من از مشکل شما آگاهم. نگاه به بغل دستی اش کرد و گفت: او هم که فرمانده ی ماست. از مشکل شما با خبر است.

فردای آن روز در محل کار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهید کشوری بود. گفت: خانم! ظاهراً شما برای انجام خیری مشکل دارید وبا شهیدی آن را در میان گذاشتید.

- بله.

- به نشانی که می دهم مراجعه کنید تا مشکلتان حل شود.

من همان کار را کردم و مشکلم حل شد و الآن مدتی است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم این خواب ولطف همسرتان را به شما بگویم تابفهمید که شهیدتان چه مقامی دارد.

«ویژه نامه ی کنگره ی بزرگداشت سرداران وچهارده هزار شهید استان های مازندران وگلستان(سبز سرخ)/ ش69».


روزهای اوج مبارزات فدائیان اسلام بود، عاملان رژیم پهلوی تمام شهر را در جست و جوی رهبر فدائیان اسلام گشتند، اما اثری از سید مجتبی نبود، زیرا او به سفارش«آیت الله سید محمود طالقانی » به روستاهای طالقان رفته و در آن جا با نام مستعار«سید علوی» مشغول تبلیغ دین و ارشاد جوانان بود.

در یکی از شب های مهتابی طالقان یکی از اعضای فدائیان اسلام از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت، اما نواب در بسترش نبود.تمام روستا را زیر پا نهاد تا این که رهبرش را در کنار مزار یکی از روستائیان یافت. صورت نواب از اشک تر بود. «آقا چه اتفاقی افتاد؟» نواب پاسخ داد: «هر چه سریع تر فرزند این مرد را برای من پیدا کن پسرش از او راضی نیست، به همین دلیل به عذاب سختی مبتلاست». جوان برخاست. در آن سحرگاه توسط اهالی روستا مرد را پیدا کرد و به نزد سید مجتبی برد. نواب با مهربانی به او گفت: فرزندم ! از پدرت راضی شو، او سخت در عذاب است.» اشک در چشمان متعجب پسر حلقه زد: «چند لحظه بعد زیر لب گفت: گذشتم، آقا!» نواب برخاست و از او خواست تا چیزی برای پدرش خیر کند، اما پسرشرمسار سر را به زیر انداخت. سید مجتبی با لبخند به او گفت: پسرم! بلند شو و از آب رودخانه به پای درختان بریز، این بهترین خیر است». آن روز گذشت. شب بعد نواب به قبرستان رفت و نگاهی به قبر انداخت. اشک شوق از چشمانش جاری گشت. «خدایا به لطف و کرم تو عذاب از قبر برداشته شد.»

«سایت نواب صفوی (
www.navabsafavi.com) مصاحبه ی محقق با خانم نواب صفوی»

           

 

شب شهادت آقا، ساعت یک بعد از نیمه شب تلفن زنگ زد. یکی ازعرفاکه دوست آقای مطهری بود، احوال ایشان را پرسید، گفتم: «ترور شده اند.» پس از چند لحظه سکوت با ناراحتی گفتند: «خانمی از شاگردان بنده به من اطلاع دادند، که درساعت 11 شب خواب دیده اند که یک قبر سبز را به ایشان نشان داده و می گویند این قبر را زیارت کنید، با پرس و جو متوجه می شود، این قبر اباعبدالله علیه السلام است.

قبر سبز دیگری را نیز به او نشان داده و می گویند این قبر آقای مطهری است، آن را زیارت کنید سپس ایشان را عروج می دهند، و به جای بسیار وسیعی می برند. در آن جا تخت بسیار زیبایی وجود داشته که عده ای در اطرافش صلوات می فرستادند، به ایشان می گویند. آن مکان جای اولیاء است. ناگهان آقای مطهری وارد شده و بر تخت می نشیند، این بانو از آقا می پرسند: «شما در این جا چه کار می کنید؟» شهید مطهری با متانت پاسخ می دهند: «من تازه وارد شده ام، من از خدا یک مقام عالی خواستم ولی خدا یک مقام متعالی به من عنایت فرمود.» متوجه شدیم که درست در همان لحظه ای که آقا مرتضی به شهادت رسیدند. این شخص خواب را دیده است.

راوی: همسر شهید - سایت شهید مطهری(ره):

( (http://www.m-motahari.com/ba-khaterat/khaterat.asp?cod=22&id=3


بعد از عملیات بیت المقدس و پاتک های عراق من و [سردار] شهیدرمضان علی عامل تصمیم گرفتیم جهت آوردن مجروحین اقدام کنیم. لذا با تعدادی از نیروهای داوطلب دو گروه تشکیل دادیم ؛ یک گروه به سرپرستی شهید عامل و یک گروه به سرپرستی بنده (کریمی) و بعد از اذان صبح راه افتادیم.

در حین جستجو یکی از برادران صدا زد: این جا یک مجروح است. خیلی از آن رزمنده خون رفته و بی حال بود. تا بلندش کردیم گفت: یک لحظه صبرکنید قمقمه ی من کجاست؟

گفتم: حالا قمقمه چه ارزشی دارد؟

اما ایشان اصرار کرد. من قمقمه را برداشتم ، در آن هوای گرم پر از آب سرد بود با این که جلد هم نداشت!

جریان را از خودش پرسیدم، گفت: «دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم واز ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»

           

به هر حال من قمقمه را با چفیه ی خودم ، زیر شکم آن برادر مجروح بستم و او را به عقب بردیم.

وقتی به سنگر کمین رسیدیم ، شهید عامل آن جا بود. پرسید: چرا این قدر دیر آمدید؟ من جریان را گفتم.

بعداً هر چه گشتم قمقمه را پیدا نکردم. از همه پرسیدم، اما هیچ کس خبر نداشت. شهید عامل پرسید: حالا از آن آب خوردید؟

گفتم: نه، می خواستم بیاورم پشت خط که همه با هم بخوریم.

به هر حال همه متاسف شدیم.

بعد شهید عامل به من گفت: آقای کریمی! من می خواهم بروم، شاید قمقمه را پیدا کنم ، حالا اگر می توانید با من بیایید.

من قبول کردم. هوا روشن شده بود. من وشهید عامل همان مسیر را برگشتیم تا جایی که همان برادر مجروح را پیدا کرده بودیم. جای قمقمه وخونی که از او رفته بود بر روی شن ها مانده بود. شهید عامل کمی از خاک آن جا را در دستمالش ریخت وگفت: این هم تبرک است!

«ستاره ها / ص41»


                                           شهید حمید شیخ الاسلامی

مادر شهید بسیجی؛ حمید شیخ الاسلامی ـ که از سادات رضوی می باشد ـ می گوید: قبل از شهادت حمید، شبی در خواب دیدم که خواهر مرحومم باحالتی بسیار آشفته و پریشان آمد. خیلی ازحالت او نگران شدم و به او گفتم: آبجی! چی شده؟ چرا این قدر پریشانی؟ خواهرم در جواب به من گفت: آبجی جان! شهادت حمید را مادرمان امضا کرده است!

«کرامات شهدا/ مهدی شیخ الاسلامی/ ج1/ ص34»

             


                 

حدود بیست سال پیش در ایام محرم پایم ضربه ی شدیدی خورد به طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگر پایم تا روز عاشورا خوب شود، با بقیه ی دوستانم دیگ های مسجد را بشورم و کمکشان کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پایم همان طور بود. از مسجد که به خانه رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلی دعا کردم. نزدیکی های صبح بود که گفتم مقداری بخوابم تا صبح با دوستانم به مسجد بروم.

در خواب دیدم در مسجد (المهدی، بلوار امین قم) جمعیت زیادی نشسته اند و من هم با دو عصا زیر بغل بودم. یک دسته ی عزاداری در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید«سعید آل طه» داشت نوحه می خواند. با خود گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چه کار می کند؟

ناگهان دیدم پسرم «محمّد» هم کنارش هست. عصازنان به قسمت زنانه رفته و در حال تماشای این ها بودم که دیدم محمد به سراغم آمده و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مادر، چه قدر بزرگ شده ای؟

-   آره، از وقتی که به اینجا آمدیم، کلّی بزرگ شدیم.

بعد رو به من کرد و گفت: مادر! چه شده؟ مشکلی داری؟

-    چیزی نشده پاهایم کمی درد می کرد، با عصا آمدم.

-    ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برایت یک شال سبز آوردم.

بعد دست هایش را باز کرد و از سر تا مچ پاهایم کشید، آتل و باندها را باز کرد و شال سبز را به پایم بست و گفت: از استخوانت نیست؛ کمی به خاطر عضله ات است که آن هم خوب می شود.

                    

از خواب بیدار شدم، دیدم باندها همه باز شده و شال سبزی هم به پاهایم بسته شده بود. آهسته بلند شدم و آرام آرام راه رفتم. من که کف پاهایم را نمی توانستم روی زمین بگذارم، داشتم بدون عصا راه می رفتم. پایین رفتم و شروع به کار کردم که پدر محمّد از خواب بیدار شد. وقتی من را در این حالت دید زد زیر گریه... .

بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی رحمة الله علیه رسید. ایشان گفتند: او را نزد من بیاورید.

پیش ایشان رفتم و شال را به ایشان دادم. ایشان گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین علیه السلام را می دهد. سپس به آقازاده ی شان گفتند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم.

 وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این تربت و شال از یک جا آمده است. فکر نکنید این یک تربت معمولی است! این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده است، مال قتلگاه است، دست به دست علما گشته تا اکنون به دست ما رسیده است. شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جایش به شما از این تربت می دهم.

گفتم: بفرمایید آقا، تمام شال برای خودتان. ایشان گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خداوند شما را انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده ی شهدا را انتخاب کرد تا مقامشان را یادآورد


[ شنبه 88/6/7 ] [ 7:41 صبح ] [ برقامت رعنای شهیدان صلوات ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب